maryammaryam، تا این لحظه: 15 سال و 22 روز سن داره

با *آمدنت و گریستنت*از ته دل میخندیم

قصّه.... ممنونم ازت

1391/2/7 18:04
497 بازدید
اشتراک گذاری

کودک کودک است و غرق در دنیای کودکی...ممکنه تو این دنیای کودکی خطا کنه اشتباه کنه و یاا آسیب ببینه. که امیدوارم همیشه همشون در پناه حق حفظ باشند.مریمی هم تو این دوران کودکی بازی گوشی میکنه خراب کاری میکنه و  اشتباه میکنه...من خیلی فکر کردم که چکار کنم  به مریم جون بفهمونم بعضی‌ از کاراش اشتباست... بدون اینکه بهم بگه نه‌ نمیخوام. یا اینکه بعضی‌ چیزا انجام دادنش خطر ناکه.و بعضی‌ کارا انجام دادنش مفیده و اون هم با لبخند قبول کنه...مثلاً مریمی باید هر  روز و شب  مسواک بزنه  ولی‌ خانمی فراری بود قبول نمیکرد.یاا اینکه وقتی‌ کسی‌ در میزد بدو میرفت درو باز  میکرد بدون اینکه من بیامو ببیینم کیه..یاا اینکه وقتی‌ می‌رفتیم بیرون دست ماما بابا رو نمیگرفت و  می‌خواست دست به جیب وتنها راه بره....و همینطور هزار کاری که یه کودک در دنیایه سادگییشون انجام میدن وغافل از اینکه اشتباست و گاهی‌ خطر ناک.خیلی فکر کردممتفکر که چکار کنم اسرار کنم در برابر اسرار کودکییش که ...نه‌ ماما بااید بااید به حرف من گوش کنی‌ .. اینو قبول نداشتم چون خوب که فکر کردم دیدم با اسرار روی کارم هم بهش لج یاد میدم. هم اینکه جدا از اینکه اعصاب هردومون خراب میشهکلافه.قضیه رو به اجبار قبول کرده در حالی‌ که نفهمیده انجام دادنش برای چی خوبه یا برعکس بده..........خیلی در مورد راههایه دیگه فکر کردم مثلا تنبیهش کنم که اگه این کارو بکنی دیگه دوست ندارم قهر یاا نمیبرمت بیرون..یاا اگه این کارو نکنی میگم او او بخورتت یاا از این  طور تنبیههای مادرانه.....بلاآخره به یک نتیجه رسیدم تشویق که واقعاً  برامون راضی کننده و کاری  بوده و هست ....اون راه... قصّه... گفتنه که نقش اصلی‌ این قصّه مریم در قالب دختر قشنگ...من شبها که مریمی میخواد بخوابه واسش قصّه میگم ...دختر قشنگ کارهای بدی که مریمی نمیدونه واقعاً بده رو انجام میده و نتیجشو می‌بینه و همینطور کارهایی که مریمی  انجام نمیده رو نمیکنه و باز هم نتییجشو میبیینه...مثلاً  بیرون رفتنمون و نگرفتن دست ماما بابارو اینجوری براش می‌گفتم که.... یه روز قشنگ دختر قشنگ با بابائی و مامایی رفته  بودن بیرون بستنی بخرن. از اونجایی که دختر  قشنگ مثل بابا و ماما بزرگ شده دوست داشت تنها راه بره و دست مامان بابا رو نگیره.وای خوشکل خانم که داشت تنها راه میرفت یهو برگشت دید ماما بابا نیستن‌ای وای دختر قشنگ ‌گم شده بود... مریم دهنش باز تعجبکه ببیینه چی‌ میشه...اره دختر  قشنگ گریه میکنه که کوجاییین من اینجام...نه‌ خبری نبود ،مریم کلی‌ تو میون قصه  سوال میکنه سوالکه دختر قشنگ چرا گریه میکنه..من هم جواب میدم چون ماما الان شب میشه و  دختر قشنگ تنها بیرون .... بعد دوباره میپرسه چرا ماما بابا رفتن. منم میگم چون دختر قشنگ  دستشونو نگرفتو تنها راه رفت و گمشون کرد اگه دستشونو میگرفت هیچ وقت ‌گم نمیشد ... اره ماما.دختر قشنگ بعد از کلی گریه کردنگریه یهو بابای مهربونو دید.بابائی بغلش کردبغل ...و دختر قشنگ دیگه وقتی میرفت بیرون دست ماما و بابای مهربونو محکم میگرفت تا‌ گم نشه....مریم قصه  رو خوب گوش داد تو سکوت اتاق وقتی‌ که تو رختخواب به غیر از گوش دادن و لذت بردن از قصّه شنییدن کاری دیگه نداره..  مریم  با شنییدن قصّه هم ذوق میکنه چون نمی دونه ماما غیر مستقیم نصیحتش کرده نیشخند و اینکه میفهمه دختر قشنگ اون کار بدو کرده و نتیجش چی‌‌ شده و توی افکار خودش پیاده میکنه که خودش نباید بکنه که آخرش چی‌ میشه...من واقعاً راضی‌ هستم البته من قصّه هامو کوتاه میگم ولی مفید تا  هم حوصلش سر نره و  هم اینکه مطلبوبفهمه ...الان بیشتر از ۲۰ تا قصّه از دختر قشنگ واسه مریمی گفتم . که همشون رویه رفتار مریم تاثیر داشت...مریمی در پناه حق  باشی‌عزیزم.انشأ الله بزرگ شدی دیگه برات قصّه نمیگم  منطقی میشینیم در مورد قضیه خوب حرف می‌زنیم قلب... راستی‌ دختر قشنگم نمیدونی دختر قشنگ همون خودتیچشمک  خوشکل مامانقلبماچقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)